داستان فصل: بیقرار

 

كودك دائم می گريست و لحظه ای آرام نداشت. دستهای كوچك خود را تا سينه بالا می آورد و پنجه های خود را باز و بسته می نمود. قطرات اشك بر گونه هايش می غلطيد و از شدت تراكم , دانه دانه بر روی لباسش می چكيد. در اين حال , التماس و درخواست چيزی كه مفاد آن برای هيچكس مفهوم نبود در چهره اش آشكار می شد. حالتی كه قلب هر سنگدلی را ميلرزاند و او را وادار به همدردی با وی می نمود. اما همدردی با چه چيز و در چه مورد؟ چه می بايست انجام داد تا اين كودك بی نوا آرام گيرد؟س
 
فرانسوا, كودكی بود هفت ساله که از ادا كردن كلمات و بيان منظور خود حتی در اين سن و سال عاجز بود. او از همان روزی که از بيمارستان به منزل انتقال داده شده بود, پدر و مادر و برادر بزرگش را كلافه كرده بود و هر روز قسمتی از وقت خود را به گريه ای عجيب و غريب که هيچگونه علت ظاهری نداشت می گذراند. در تمامی كشور، متخصصی وجود نداشت که فرانسوا را معاينه نكرده باشد و او را نشناسد. حتی پانزده ماه پيش، یک تيم پزشكی، متشكل از پزشك عمومی , متخصص اطفال, روانپزشك و روانشناس كودك و متخصص مغز و اعصاب , كودك را مورد مطالعه و معاينه ای دقيق همراه انواع عكسبرداريها و سيتی اسكنهای ممکن، قرار داده بودند. اما هيچگونه نارسايی مهمی که در ارتباط با شيون روزانه وی، همراه با علاماتی نامشخص و نامفهوم باشد، كه در اين حالت از وی ناشی می شد , نيافتند. تنها می ماند همان زبان باز نكردن فرانسوا كه اين امر را هم متخصصين دليل بر گريه های تضرع آميز روزانه كودك نمی دانستند.س
 
 تنها چيزی كه عايد والدين اين كودك شده بود , البته به غير از صورتحسابهای سنگينی كه برخی از آنها از طرف بيمه پزشكی قابل پرداخت نبود, كلمات پر طمطراق و قلمبه ای بود كه پرفسورهای مغرور، با بادی كه در دماغ می انداختند و با سينه ای سپر كرده، بلغور می نمودند. اما اين اظهار نظرهای دانشگاهی به هيچ وجه، باری را از دوش كودك و نتيجتن از دوش والدينش بر نداشته بود. اين امر، خود نشان دهنده اين واقعيت بود كه علم كنونی، حتی در قسمت پزشكی , تا چه حد، مراحل ابتدايی خود را طی می كند. حتی اگر از قضييه  "ببُر و دور بيانداز"  كه در علم پزشكی نام " جراحی " بخود گرفته، صرف نظر شود. زيرا كه جراحی در واقع به مفهوم آنست كه رشته های ديگر از اين علم، نتوانسته اند بيمار بيچاره ای را كه محكوم به از دست دادن عضوی از اعضای بدن خود می باشد، شفا دهند. در غير اينصورت جراحی، جز در مواردی خاص، مانند تصادفات و حوادث، لزومی نمی داشت!!!س
 
هفت سال, هشتاد و چهار ماه, دوهزارو پانصد و بيست روز و بيش از شصت هزار ساعت از تولد كودك می گذشت و تقريبن نيمی از اين ساعات را پدر و مادر كودك بی قرار در جهنمی حقيقی بسر می بردند . اين عذاب، فشار خود را بر آنها از دو جهت وارد می آورد : اول آنكه با مشاهده كودك خود، در اين حالت , غم و اندوه بی نهايتی را در خود احساس می نمودند و دوم آنكه برای رفع اين نا آرامی، كار چندانی از دستشان بر نمی آمد . فقط مدتی بود كه دريافته بودند , هرگاه كودك را در اين حال با ماشين در داخل شهر می گردانند كمی آرام می گيرد. اين امر نيز در پی اصراری بود كه جديدن از جانب كودك برای خارج شدن از منزل ابراز می شد. 
س
فرانسوا بارها سعی در يادداشت كلماتی بر روی كاغذ نموده بود , اما بدليل آنكه هنوز نوشتن را , حتی در حد متوسط نياموخته بود , چيز زيادی از نوشته هايش دستگير كسی نمی شد. وی اغلب از سن ۵ سالگی به بعد، در هنگام بروز اين حالت، در گوشه ای می نشست و سر را ميان دو زانوی خود قرارداده به آرامی می گريست. ولی والدين او متوجه شده بودند كه اين حالت، بيشتر مواقع , بر سر ميز شام و نهار و يا صبحانه بروز می كند. بدين شكل كه كودك مقداری نان و اغذيه را در بغل گرفته و با گريه و شيون قصد خروج از خانه را می نمود و در همان حال، با تضرع سعی در حالی كردن قضييه ای به پدر و مادرش می نمود. تو گويی قصد دارد مواد غذايی را به كسی هديه دهد. در اين حال، كودك چهره ای بس رقت انگيز به خود می گرفت و صدايی كه از حلقومش در می آمد، اين حالت را صد چندان تراژيك تر می نمود. خاصه آنكه از دست كسی كاری هم بر نمی آمد. حتی وقتی او را برای گردش در خيابانها, همان تنها چيزيكه حالش را كمی جا می آورد, بر روی صندلی می نشاندند, تا مدتی خود را بشدت به پشتی صندلی می زد و در همان حال به زاری خود ادامه می داد و مرتب به اين خيابان و آن كوچه اشاره می نمود. اين داستانی بود كه انتهایی برای آن متصور نبود و يا لااقل والدين كودك چنين می انديشيدند.س
 
پايه های روانشناسی، با در نظر نداشتن و يا اصولن نشناختن روح و ارتباط آن با روان و يا بالعكس, چنان سست می نمود كه والدين فرانسوا از اينكه وی مدتی تحت نظر آنها قرار گرفته، سخت پشيمان می نمودند و با همان ديد منفی ناشی از عدم موفقيت اين به اصطلاح متخصصين در معالجه فرزند دلبندشان بود كه يكسال پيش، با پيشنهاد يكی از دوستان خود مبنی بر سپردن كودك بدست روانكاوی كه اساس طبابت خود را بر روی كند و كاو ريشه های بيماری در زندگيهای گذشته بيماران از طريق هيبنوتيزم قرار داده است، بسختی مخالفت ورزيده بودند. اما حالا با وضعيتی كه روز بروز پيچيده تر می شد و می رفت تا خانواده را با بحران روانی و مالی سختی روبرو سازد , هر سه نفر اعضای خانواده، در عقيده خود نسبت به پيشنهاد آن دوست، در شُرُف تجديد نظر كردن بودند. اما مشكل اساسی آن بود كه فرانسوا نمی توانست صحبت كند. پس در نتيجه، قضيه هيبنوتيزم منتفی می نمود و اين امر را پدر خانواده در پی تكرار پيشنهاد آن دوست، به وی گوشزد كرده بود.س
 
در همان گيرودار، روزی تلفن منزل بصدا درآمده بود و صدايی در آنطرف خط، خبر نسبتن اميد بخشی را داده بود.س
س" من دكتر .. .. .. هستم, چند روز پيش دوست مشتركمان , آقای.. .. .. با من در مورد فرزندتان و مشكل او صحبت كرد.س او از اينكه كودك نمی تواند كلمات را بوضوح تلفظ نمايد نگران بود كه هيبنوتيسم صورت پذير نباشد. اما بايد به اطلاعتان برسانم، در بعضی موارد اين مسئله امكان پذير بوده و حتی در برخی افراد، صوت و طنين صدای فرد با تُن صدای او در حالت عادی متفاوت بوده است. حال می توانيم كودك شما را نيز بيازماييم و اين در هر حال , اگر كمكی نباشد، ضربه ای نيز به او وارد نخواهد كرد."س
 
مادر با آنكه از گفته های پزشك، چندان سر در نياورده بود, فقط از شنيدن اين خبر كه چنين كاوشی در مورد فرانسوا نيز امكان پذير است, طوری غافلگير شد كه تنها توانست چند كلمه ای با دستپاچگی ادا كرده , گوشی را بگذارد:س
س" فردا اول وقت آنجا خواهيم بود."س
         وی حالت غريقی را داشت كه برای نجات خود به هر خاشاكی می آويزد. چنين بود كه نزد خود انديشيد:س" لااقل می توان امتحان كرد! "س
      روز بعد، سر ساعت هشت و پانزده دقيقه، فرانسوا همراه مادرش در مطب دكتر روانكاو حاضر بود و طبق معمول، مادر، كلافه از آنكه نمی تواند منظور فرزندش را از آنچه او، نا اميدانه سعی در تشريحش داشت، درك كند , به انتظار ديدار دكتر، لحظه شماری می كرد . ولی اين انتظار دوام چندانی نيافت و با ورود منشی دكتر به اتاق انتظار , زن متوجه شد كه می تواند دكتر را ملاقات كند, زيرا آنها در اين وقت از روز، تنها مراجعين به مطب بودند.س
 
    دكتر بر خلاف روانپزشكان ديگر، بعد از توضيحاتی مختصر در مورد شيوه درمانی خود كه بر پايه ی كنكاش در گذشته های بيمار، با استفاده از هيپنو تيزم، استوار است ادامه داد:س
س" گرچه افراد شيادی نيز از اين علم برای سودجويی مادی استفاده های نادرست نموده و نتيجتن تيرشان به سنگ اصابت می كند، اما آنچه اهميت دارد نتيجه كار است كه با روشی صحيح و علمی بدست می آيد، و نه وسيله آن"س
مادر كودك پرسيد:س
س" اما كودكان كه دارای گذشته چندانی نيستند تا بشود از آن، پی به عامل بيماری برد. پس چگونه هيپنوتيزم در اينمورد موفق به ياری رساندن به آنها می شود؟ "س 
پزشك ماهر، بعنوان مقدمه ای برای آنچه می خواست به آن زن انتقال دهد، به ذكر يك مورد از موفقيت خود در مورد كودكی كه به بيماری چاقی مفرط دچار بود و تمامی پزشكان رشته های ديگر، او را جواب كرده بودند پرداخت و چنين ادامه داد :س
 
س" اين كودك در سن شش سالگی، وزنی معادل ۸۰ كيلوگرام داشت و از بلعيدن هيچ چيز خودداری نمی كرد. اين وزن در آن سن برای او كشنده بود و پزشكان از معالجه او قطع اميد نموده بودند. در همين مطب، او را با هيپنوتيزم به زمانهای شيرخوارگی بردم و از او سئوالاتی در مورد نحوه لذت از شير مادر و اينكه آيا كمبودی از اينجهت احساس نموده، مطرح نمودم. ولی به جوابهايی كه، در این رابطه كمكی محسوب گردند دست نيافتم. اما درست در اوج نا اميدی، ناگهان كودك در جواب اين سئوال كه در چه زمانی برای اولين بار شديدن احساس گرسنگی را تجربه نموده , به زمانی كه در ابتدا، بعيد مينمود، يعنی به ۳۰ سال پيش باز گشت و با توضيحاتی كه ميداد معلوم شد، وی در آن زمان، مدت سه سال را در زندانی مخوف، با گرسنگی كشنده ای دست و پنجه نرم كرده و آخر سر نيز به علت همان گرسنگی در زندان جان سپرده است. از اينرو اثرات روانی آن، وی را در اين زندگی جديد خود، از همان اوان كودكی وادار به پرخوری نموده بود. گويا قصد داشت با بلعيدن هرچيزی كه بدستش می آيد, گرسنگی شديد آن سه سال از زندگی گذشته خود را جبران نمايد."س
دكتر در ادامه سخنان خود چنين گفت:س
س" بعضی اوقات رفتارهای ناهنجار افراد , ريشه در زندگيهای گذشته آنها دارد كه با دستيابی به منشاء اين مشكلات، بهتر می توان به حل مُعضل پرداخت."س
 
با اين توضيحات , مادر كودك كه چيزهايی, هرچند محدود، در مورد زندگيهای پی در پی شنيده بود , تن به هيپنوتيزم درمانی كودك خود داد و با اين تصميم و با راهنمايی پزشك, كودك بر روی كاناپه ای به پشت خوابانده شد و روانكاو با پاندولی كه به زنجيری آويزان بود، كار خود را آغاز نمود. كودك بسرعت بخواب رفت و به پرسشهای روانكاو عكس العمل نشان داد.س
س" آيا صدای مرا می شنوی؟"س
كودك با تكان دادن سر جواب مثبت داد.س
س" آيا در اين زمان چيزی وجود دارد كه ترا بترساند؟"س
كودك باز با تكان دادن سر جواب منفی داد.س
س" آيا هم اكنون مسئله ای ترا نگران می سازد؟ "س
با شنيدن اين سئوال كودك بعد از چند ثانيه تأمل ناگهان چهره اش را در هم كشيد و حالتی شبيه به خفگی يافت و در اين حال شروع به چرخاند سر، به چپ و راست و كوبيدن پاهای خود بر روی كاناپه نمود.س
 
مادر كه از اين وضعيت دست و پای خود را گم كرده بود، از پزشك خواست تا فرزندش را از خواب بيدار كرده و به روانكاوی خود پايان دهد . پزشك نيز با وی هم عقیده بود، ولی در همين اثناء اتفاقی روی داد كه روانكاو را از تصميم خود منصرف ساخت.. .. .. .. .. .س
   كودك با صدايی كاملن طبيعی، بدون كوچكترين نقص صوتی، ولی گرفته و مغموم، تقريبن فرياد می زد:س
س" آه آنها تنها هستند! , چه كسی مسئوليت آنها را بر عهده خواهد گرفت ؟ بدون من چه بلايی سر آنها آمده؟ چرا نمی گذاريد آنها را ببينم؟ چرا راحتم نمی گذاريد. .. ."س
بعد از آن, گريه كودك شدت يافت و پزشك تصميم گرفت جريان روانكاوی را تا روز بعد به تعويق بياندازد و در پی اين تصميم، باز با همان متُد، كودك را بيدار نمود:س
س" .. .. .. . تا سه می شمارم و بعد از آن تو بيدار خواهی شد!"س
كودك پس از بهوش آمدن, بكلی آرام شده بود، ولی مثل سابق از قدرت تكلم محروم بود.س
 
پس از آن، پزشك، سه بار ديگر نيز كودك را در معرض هيپنوتيزم و كنكاش روانی قرار داد و در جمع بندی كه تا آن زمان، از كل اظهارات كودك نموده بود، دو امر مهم به چشم می خورد: اول آنكه مشكل كودك، مربوط به زندگی قبلی او می شد. وی در آن زندگی، كسانی را از دست داده بود كه در اين زندگی بدنبالشان بود. دوم آنكه كودك هنوز زندگی قبلی خود را بياد می آورد و اين خود، تجربه ای بود جديد, البته برای پزشك روانكاو!.س
پزشك از پدر و مادر كودك خواست تا بار ديگر او را روانكاوی كند تا شايد بتواند به اصل موضوع پی برده به مداوای او بپردازد. با موافقت والدين پسربچه , پزشك به همان روش, كودك را به خواب برد و شروع به پرسش سئوالاتی در همان زمينه نمود:س
 
س" تا سه می شمارم و بعد بر می گرديم به سال.. .. .. . . يك ,دو, سه. حالا چه می بينی؟"س
س" خودم را می بينم بر روی تختی در.. .. .. گويا بيمارستان باشد ."س
س" دگر چه ميبينی؟"س
س" پسر ۱ ساله و دختر ۳ ساله ام . من بشدت مريض هستم."س
كودك بدنبال توضيحات خود، چهره ای آشفته يافت و تُن صدايش لرزيد . خواست بگريد اما با تأكيد پزشك، بر خود تسلط يافت .س 
س" اكنون كمی به جلوتر می آييم و با شمارش من به سال.. .. .. . می رسيم. يك,دو, سه. حالا چه می بينی؟"س
س"بچه هايم را شخصی با خود می برد."س
س" ببين آيا خودت را می يابی؟ "س
كودك با چهره ای ورم كرده از گريه ای آرام جواب داد:س
س" بله !"س
س" در كجا؟"س
س"در درون تابوت چوبی كه هم اينك در دل قبر جای دادند!"س
س" حال كمی جلوتر می رويم . چند ماه جلوتر . به سال.. .. .. .. . ماه.. .. .. .. حال بگو چه ميبينی؟"س
س" دو كودك , اينها.. .. اينها كودكان من هستند. در مقابل منزل شماره.. .. خيابان.. .. ."س
بعد از آن, كودك دوباره به گريه افتاد و حالت شُك زدگی به وی دست داد. در نتيجه روانكاو بدون دستپاچگی او را بهوش آورد.س
پزشك به آنچه می خواست، رسيده بود و از اينرو دليلی بر ادامه هيپنوتيزم نمی يافت. وی رو به والدين كودك نمود و گفت:" اينك با تشخيص علت بيماری, به مرحله معالجه آن  می رسيم!"س
                                         
*************************
 
زنگ منزلی در منطقه ی فقير نشين شهر بصدا درآمد , پشت اين در , در خيابان , فرانسوا به همراه مادر , پدر و پزشك معالجش با هيجانی خاص انتظار باز شدن در را       می كشيدند. اما پس از اينكه چندين بار زنگ در را بصدا در آوردند , با اطمينان از آنكه كسی در آن خانه نيست , قصد بازگشت را داشتند كه پيرمردی از پنجره آپارتمان روبرو كه شاهد اين جريان بود، با صدای بلندی گفت:س
س" آنها در اين ساعت، هنوز در محل كار خود می باشند ."س
و در ادامه. نام خيابانی را كه گويا در همان حوالی بود بيان نمود.س
 
ماشين در مقابل تعميرگاهی كه در كوچه ای كثيف در همان خيابانی كه پيرمرد نام برده بود، قرار داشت ايستاد. در محوطه داخلی و گاراژ مانند تعميرگاه, يك پسر ۸ ساله به همراه دختر بچه ای ۱۰ ساله , با سر و وضعی نامرتب و ژوليده، مشغول بازی با تكه های آهن و لاستيكهای مندرس از رده خارج شده بودند. فرانسوا دقايقی به اين دو كودك نگريست.س در چهره اش آثاری از درد توأم با شادی ظاهر شد و در همان حال از ماشين پايين آمد و بطرف كودكانی كه اينك دست از بازی كشيده و با حالتی پرسشگرانه به اين غريبه ها می نگريستند حركت كرد.س
  
س...... دقايقی بعد، هر دو كودك، بی آنكه كوچكترين مقاومتی از خود نشان دهند, خود را در آغوش فرانسوا به دستهای نوازشگر او سپردند.س
فرانسوا چشمها را برهم نهاده و در همان حال كه با دستهای خود سر هر دو كودك را نوازش می داد, با بينی خود هر دوی آنها را می بوييد.س
هر سه كودك به آرامی و بی صدا می گريستند. بدون آنكه دو نفر از آنها بدانند، جريان چيست.س
پايان 


برگرفته از کتاب «معجزه گوادلوپ»س
نویسنده : فرامرز تابش
س( اتمام طرح داستان , زمستان میلادی ۲۰۰۵) س
fdrvhv  :کد مقاله در اندیشه آنلاین آلمان- پلتفرم دانشگاه سیرکمال


در یوتوب
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله، کلیک کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر