داستان فصل:آنتونيوس و اسپارتاكوس

 

پس از آنكه نهضت ضد برده داری اسپارتاكوس كه خود در ابتدا برده ای بيش نبود، ظاهرا با شكست مواجه شد، وی را همراه عده ای از هوادارانش و همينطور آنتونيوس ، شاعر معروف رومی دستگير كرده و بر روی صليبهايی كه در كنار هم، گوش به گوش نصب كرده بودند، مسيح وار ميخكوب نمودند . در آن بعد از ظهر تابستانی كه خورشيد در  منتها اليه آسمان به رنگ سرخ و زردی تب آلود درآمده بود، اين دو مرد بزرگ تاريخ، بطور تصادفی و يا با كمك زيركانه سرنوشت در كنار يكديگر ، مصلوب ، خاك آلود و خونين بر روی صليب، با ابهتی خاص به انديشه مشغول بودند, تو گويی كركسها و لاشخورها كه اينگونه چرخزنان به شادی پرداخته اند در انتظار مرگ ديگران هستند و يا شايد اين دو ابر مرد زمان خود، اصولا مرگ را به دست فراموشی سپرده بودند.س
 
 آنتونيوس شعر می سرود و يا از شعرهايی كه پيشترها سروده بود می خواند.  طنين صدايش هر بيننده را مجذوب می ساخت و به روياهای دوردست شيرينی می برد. دوستان آنتونيوس اگر موفق به مشاهده وی در اين حال می شدند بطور حتم او را شخص ديگری می يافتند. شخصی بی نهايت لطيفتر از آنچه بود ، شخصی با ماهيتی جديد . آنتونيوس بر سر آن تيرك چوبی در حالی كه با مرگ به اندازه ضخامت مويی فاصله نداشت، صدها برابر شاعر تر شده بود و تو گوئی هم اكنون از اقليم هستی پا فراتر نهاده و به مرزهای  بی كران جاودانگی نزديك شده است . در وی بيش از هرچيز برق زيبايی كه از چشمانش می درخشيد ، صلابت و وارستگی خاصی به چهره اش می بخشيد و گرچه خون فراوانی را بواسطه ميخكوب شدن دستها و پاها بر صليب از دست داده بود، اما بازتاب آخرين تلالوهای نور خورشيد، چهره ای بس قديسی به وی بخشيده بود. او از هيچ چيز شكايت نداشت و در فكر از دست رفتن مايملك خود نيز نبود، زيرا با گوش جان، نوايی بی نهايت زيبا و خوش طنين می شنيد، آرام بود و كوچكترين اثری از بی تابی و تشويش در   چهره اش خوانده نمی شد. تنها مي سراييد و می خواند اما اينبار اشعارش بويی ورای رودخانه ها و دشتها و گلزارها داشت و گهگاه نيز رو به دوست خود اسپارتاكوس نموده و نظر او را در مورد شعر خود می خواست و باز بعد از شنيدن جواب مساعد رفيق دار خود، در دوردستها گم می شد و در كمال آرامش در انديشه ای دور و دراز فرو می رفت . گوئی او را از جايی صدا می زدند و يا مشغول تماشای نمايشنامه ای بس دلنشين بود.ر
س
اسپارتاكوس تجربه سالها رنج و سختی اسارت و بردگی را بر دوش داشت و اين درد و فشار به وی چهره ای با صلابت بخشيده بود،  اما آنچه اكنون بيش از پيش در خطوط عميق صورتش قابل مشاهده بود ژرف نگری غير قابل وصفی بود که هر بيننده را به خود جذب می كرد، گويی در اعماق روح خود حجابها را دريده و بی هيچ حائلی مشغول مشاهده می باشد ، مشاهده آرامش مطلق و عظمت و شكوه ، به همان سان كه بيننده ای بالغ با تسلطی كامل بر احساسات خود، مشغول تماشای صحنه های فيلمی بی نظير باشد .س

 اسپارتاكوس در اين لحظه در دسترس نبود و گويی در هنگامه درك ژرفنای اين عظمت، به حيرت افتاده و كبوتر ذهنش از پريدن باز ايستاده است.  در چهره وی نيز همان آرامش و بازتاب نوری قابل تشخيص بود كه در چهره آنتونيوس ديده می شد و اما آرامش محيط اطراف آنها كه در واقع از آرامش درون آن دو مرد برقرار شده بود گهگاه با پرسشی كه اكثرا از طرف آنتونيوس بود موقتن شكسته می شد . در هوای گرم و سنگين آن غروب خونين ، مردم عامه در پايين صليبهای مصلوبين، در حال همهمه بودند .  برخی از آنان از آنكه جزو دستگير شده گان نيستند زانو زده و شكر خدا را بجای می آوردند و عده ای ديگر با كشيدن صليب بر روی خود از خداوند طلب بخشايش برای اين راه گمگشتگان عصيانزده می نمودند و به زعم خود، اين بهترين كاری بود كه برای آنها می بايست انجام داد . مگر نه آنكه مسيح ، خود برای درماندگان و رنج كشيدگان چنين می كرد. افرادی ديگر نيز كه اغلب، خود را از گروه روشنفكران بحساب می آوردند، همراه با تاسف از شكست نهضت آزادی بردگان،  با دستگيری سران آنها بويژه با اسارت اپارتاكوس، از آنكه اين نهضت كلن پايان يافته، خود را متاثر نشان داده و تزهای روشنفكرانه ای در مورد امكان ادامه مبارزه و يا تشكيل گروهی ديگر برای اين منظور       می دادند.  البته اين مباحث كه بسيار آرام و بطور درگوشی انجام می شد، تنها در حد اظهار فضل روشنفكرمآبانه بود و بس،  زيرا كه اين افراد خود به خوبی می دانستند كه اَبَرمرد قهرمان اين بازی، شخصن بر سر صليب گرفتار آمده است.  حال چه كسی را يارای راه اندازی نهضتی ديگر بود كه نه تنها دارای تمامی ويژه گيهای اسپارتاكوس يكجا باشد بلكه چيزی هم بيشتر داشته باشد .  در هر حال كار ديگری جز بحث، از اين راحت طلبان زياده گوی پرمدعا بر نمی آمد. مسئله جالب آنكه حتی از كسانی كه خود در نهضت شركت داشته و توانسته بودند به هر دليلی از دست ماموران دولتی گريخته و خود را در ميان ديگران به پای صليبها برسانند نيز از حال و هوای بی نظير درونی اين دو مرد   بی خبر بودند. از اين رو در دل برای ياران در حال احتضارشان به دعا مشغول شده و از خداوند می خواستند تا اينان را هرچه زودتر خلاص كند و يا اقلن از درد آنها بكاهد!!! . حال آنكه آن دو، در اصل دردی احساس نمی كردند كه هيچ ، در نشئگی روحانی و معنوی بی نظيری نيز بسر ميبردند. البته اين امر برای آنها با آن ديد مادی، غير قابل درك بود، ولی به هر حال با تنها امكان خود يعنی عقل سر و با دعا ، سعی در ابراز همبستگی با دوستان هم فكر خود می نمودند. افرادی ديگر بر اينان لعنت فرستاده و برای آنان از خدا عذاب دوزخ را خواستار می شدند و به اجساد نيمه جان آنها با ديده تحقير و نفرت می نگريستند. عده ای بی نوا و لوده نيز كه كلن از اصل مطلب بی خبر بوده و يا اساسن در پی دنبال كردن و فهم نه تنها چنين رويدادهايی بلكه هيچ پديده ی ديگری نيز نيستند، تنها برای خوشايند مامورين دولتی، به افراد مصلوب سنگ پرتاب كرده و با فحاشی به بازی و تفريح مذمومی مشغول بودند.س
 
دنيای پر از درد و فرومايگی و توهم عامه در پايين صليبهای اين دو مرد بزرگ با دنيای عميق ، پر شعف، شفاف و فاقد هرگونه ترس و اضطراب آنها بر روی صليب، كاملن متفاوت بود . اما از اين تفاوت تنها اسپارتاكوس و آنتونيوس با خبر بودند و بس و اينان نيز كمتر بدان می انديشيدند،  زيرا كه جذبه و آرامشی كه بر این دو، حاكم بود چنان تك تك سلولهای جسم و روانشان را در رخوتی ملكوتی فرو برده بود كه به هيچ چيز جز آن چشم انداز زيبای درونی كه به آنها نويد رهايی می بخشيد نمی انديشيدند.س 

در آن غروب دل انگيز كه آسمان ميرفت تا به رنگ تيره شب درآيد، آنتونيوس با خود ابياتی از يكی از اشعارش را زمزمه می كرد كه مفهومی از مرگ و نيستی در آن مستتر بود. اين قطعات هنری را سالها پيش در جوانی سروده بود و اينك در اين واپسين لحظات عمر خود، بطور معجزه آسايی آن را بياد آورده بود.  در اين حال گويا چيزی از مغزش گذشته باشد ناگهان رو به اسپارتاكوس نمود و با حالتی پرسشگرانه پرسيد : آيا تو از مرگ می هراسی؟
 
شايد اين اولين بار بود كه آنتونيوس حقيقتن به مرگ انديشيده بود و يا شايد چون خود را در آن حالت وصف ناپذير، در مرز مرگ و زندگی می يافت در واقع با ادای اين سوال، از حال و بينش درونی دوست بزرگ خود جويا می شد. شايد هم در آن لحظه زيبا ، بُعدی از هستی روح را تجربه می كرد كه تا آن ساعت با آن نا آشنا بود، از اين رو بدنبال توضيحی می گشت تا آن روشنايی را برايش معنی كند.س
 
اسپاتاكوس اين قهرمان مبارزه با برده داری، چهره پر صلابت خود را به سمت آنتونيوس بر گرداند و با صدای پرطنينی به سوال دوستش چنين پاسخ داد:س
 
خير از مرگ نمی هراسم. اما چيزی كه از آن خوف دارم تولدی دوباره است.س
پايان  
......................................................................................................
برگرفته از کتاب «معجزه گوادلوپ» نویسنده: فرامرز تابش
طرح داستان در زمستان 2004/2005 ميلادی 
کد مقاله در آرشیو فصلنامه: س
Hkj,kd,s , hs#hvjhö,s


در یوتوب                                                                         
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله، اینجا کلیک کنید.س

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر