۱۹ تیر ۱۳۹۸

داستان فصل: خواب یک پروانه






ناگهان خود را بر روی تنه درختی یافته بود در حالیکه به ماری می نگریست که به دور یکی از شاخه های فوقانی همان درخت حلقه زده و تا سینه ،خود را در میان زمین و آسمان به طور شق و رق نگاه داشته بود، گویا قصد صید طعمه ای را داشت.  پروانه با خود اندیشید : "آیا مار دم دارد؟ "ولی با نگاهی دیگر بر مار به این نتیجه رسید که جز دم چیز دیگری ندارد ! او از طرز فکر دیالکتیکی خود به خنده افتاد و با خود گفت: " آه باز هم از آن افکار بیهوده انسانی !" و دوباره با نظری به مار و پوست چرم مانندش با آن چشم های خیره و هیز و آن زبانی که در هر ثانیه چندین و چند بار به شکل تهدید آمیزی از دهان بیرون آورده و دوباره به سرعت برق آن را می بلعید ،احساس نفرت و دلهره کوچکی نمود در صورتیکه مار هرگز به وی حمله نکرده و هیچگاه وی و یا یکی از هم تیرگانش را طعمه قرار نداده بود. حتی وقتی که این پرندگان ظریف و کوچک ، سهون بر روی پشت این خزندگان چندش آور می نشستند. س
پس این احساس تنفر از کجا آمده بود؟ پروانه با حالتی افسرده اندیشید: س
س" آه خدایا تا به حال چنین احساس غریبی را نداشته ام ، حالم خوش نیست . " ولی پس از لحظه ای تامل دریافت که این جمله نیز از عواطف جدید و نوظهور درونیش منشا یافته است و این خود نیز امری بود غریب . مگر نه آنکه رفتار حیوانات همگی غریزیست ودر این پروسه ،عواطف ، با این شکل، جایگاهی ندارند!. پروانه زیبا با احساس گرسنگی، از روی تنه درخت پر زد و در عرض چند ثانیه خود را در میان گلزاری که درست در چند قدمی درخت پیر ولی استوار بید مجنون قرار داشت یافت . اما درست در لحظه ای که قصد فرود بر روی گل زنبقی که معمولن مخزن شیره مورد علاقه اش بود ، به شک افتاد و با موذیگری زیاد به مقایسه آن گل با گلی که گمان می برد سوسن نام داشته باشد پرداخت . قبل از آن، او هرگز به اسامی گلها نیاندیشیده بود و حتی نمی دانست نام این گیاهان زیبا که وجودشان برای وی و همنوعانش مسئله ای بس حیاتیست ، گل می باشد. س
راستی این افکار که مخصوص انسانهاست ، یکباره از کجا به ذهنش می رسید؟ تا به حال هر گاه احساس گرسنگی نموده بود  به روی اولین گلی که او را به طرف خود جلب کرده نشسته و از شهد آن نوشیده بود و با امواج ذهنی خود بدون آنکه درباره آن بیاندیشد با گل به گفتگو پرداخته و باز با همان تاکتیک از وی تشکر کرده بود که این تشکر هم نوعی رضایت خاطر بود که تنها با طرز فکر انسانی می توان آن را تشکر نامید وگرنه در قاموس حیوانات کلامی برای آن یافت نمی شد. س
پروانه به یاد آورد که هرگز تا آن روز به فکر آنکه کدام گل دارای شیره بیشتر و خوش طعم تری می باشد نیافتاده است و اما اینک باید بال زنان در هوا معلق مانده از تصمیم گیری عاجز باشد و همین مسئله او را کلافه کرده بود. «آه خدایا مرا چه می شود ؟»س
در همان حال که پروانه درگیر جدال درونی در مورد حالات روانی جدی خود بود، در مواجهه با پروانه ای دیگر، به بالهای خود نگریست و در اولین نظر چهار رنگ را بر روی آنها تشخیص داد ، زرد ، بنفش ، قرمز و سبز . با خود اندیشید: س
س" از این هم بیشتر است! و این بار با نگاهی موشکافانه به آنها خیره شد و درحواشی رنگهای اصلی ، چندین رنگ دیگر را هم تشخیص داد:  آبی آسمانی ، سیاه پر کلاغی ، طلایی ، مسی .............و با این مقایسه، خود را زیباتر از پروانه دیگر یافت ، از اینرو بدون آنکه به ارتباط ذهنی دوست خود ،همانی که انسانها به آن سلام واحوالپرسی می گویند پاسخ گوید ، پرزده بر روی ساقه ای از یک گیاه ضخیمتر که در سطحی بالاتر قرار داشت نشست. پروانه دیگر بدون اینکه از این جریان برنجد و یا کوچکترین ناراحتی به دل بگیرد پر زد و با همان شادابی و نشاط همیشگی و غریزی از دوست پر افاده خود دور شد و در هوا به بازیگوشی پرداخت . در این گیرودار ناگهان فکری اضطراب آمیز خاطر شاپرک را آزرد و او را به شدت به دلشوره انداخت. به یادآورد که در صورت فرارسیدن زمستان آذوقه ای ذخیره ندارد و در هنگام گرسنگی حتمن خواهد مرد. این اندیشه چنان قلب کوچک او را به تپش انداخت و سرش را به دوران آورد که از روی ساقه درخت، چرخی خورد و برای لحظه ای به حال سقوط درآمد، اما خوشبختانه توانست سریع به خود آید و با فرود بر روی برگ گیاهی ، تعادل خود را به دست آورد و در پی آن، به فکر چاره ای برای حل این معضل بیافتد : " آه چه می توانم بکنم ، آیا امکان ذخیره کردن شیره گل موجود است؟ اما چگونه ؟ "س
پروانه ظریف و زیبا ، با دلمردگی عجیبی که ویژه زندگی و روابط حیوانات نبود و دراین دنیای آزاد از زبان، کاملن بی معنا می نمود با خود اندیشید : "مرا چه می شود ؟ چرا نمی توانم مانند این کرم لغزان و لزج و یا آن پینه دوز با آن باله های کوچک و مسخره که حتی به زیبایی بالهای من هم نیست و یا همانند همنوعان خود و حتی به شکل این گلهای تابستانی ، شاد و بی غم و رها زندگی کنم ؟ چرا این افکار لحظه ای مرا به حال خود نمی گذارد تا با پروازی بی دغدغه ، در میان این گلها ،عطر دلپذیر آنان را استشمام نموده با خیالی آسوده ، مانند زنبوری از شیره آنها بهرمند شوم ؟ س
پروانه بی نوا حتی نمی توانست بیاد آورد که قبل از آنروز ، به همان صورتی که آرزو دارد می زیسته. س
 ..........................

لی ناگهان به طور غیره مترقبه ای خود را درون اتاقی محبوس یافت و بی آنکه لحظه ای تردید به خود راه دهد اولین دری را که یافت باز کرد. این درب به حیاط کوچکی منتهی می شد که در نهایت ظرافت و دقت به سبک چینی و با درختچه ها و گل ها و آبگیرها با پل های مینیاتوری کوچک تزیین یافته بود . لی با ورود به این باغ، احساس تازه ای یافت ، احساسی خود جوش و طبیعی ، بدون آنکه اساسن به آن بیاندیشد . خون تازه ای بود که در رگهایش جاری شده بود . لی در کنار مجموعه زیبایی از گیاهان بامبوس که در درون آبگیری کوچک روئیده بودند در فضایی بس دلخواه نشست و با دقت به تلألو نور خورشید که از لابلا ی این نی های سبز رنگ و از برخورد این انوار با آبگیر و انعکاس آن ، سایه روشن بسیار زیبا و خیره کننده ای را ساخته بود نگریست و در لحظه اول بدون کوچکترین اختیاری به طور غریزی توانست با این طبیعت زیبا ارتباط برقرار کند . تک تک فوتونهای نور ، که هر کدام پیام و وظیفه ای ویژه برعهده داشتند را حس کند، به نسیم ملایمی که از دور دستها وزیده و خود را به این باغ رسانیده و بر روی صورت وی می غلتید عشق بورزد ، روح زندگی و بودن را در شفافیت و خنکی آب ببیند و به بامبوسهای مقتدر و بلند بالا احترام بگذارد . محبت ساکنان این آبگیر را بپذیرد و متقابلن به آنها مهر بورزد و همراه کل مجموعه به ستایش یکتای بی همتا بپردازد . لی در همان ثانیه های اول ، خود را جزئی از این محیط حس کرده بود و اینک به طور غریبی می توانست با لذت بردن از انرژی بی پایانی که در محیط حس می کرد و همراه محیط ، بدون ادای کلام و یا یافتن حالتی خاص ، بطور کاملن غریزی به ستایش تثبت کننده این انرژی بپردازد . س
در مکاتب مذهبی مختلف در چین ، برای یافتن تمرکز ، احتیاج به داشتن حالت و وضعیت خاصی است که لی از همان اوان کودکی بدان خو کرده بود و هر گاه که قصد عبادت داشت ، گوشه ای خلوت را می یافت و به حالت دو زانو می نشست و دستها را روی رانهای خود می نهاد و ستون فقرات را راست می کرد........اما در این زمان او برای یافتن این تمرکز احتیاجی به این حالت و مراقبه هایی از این نوع را نداشت . او خودِ تمرکز و عین ستایش بود . چیزی که برای خود لی کاملن جدی می نمود ، حالت رهایی و آزادی و سبکبالی و آرامشی بود که تاکنون آن را نیازموده بود. او می توانست به همان راحتی که در این طبیعت کوچک فرو رفته ، در مجموعه طبیعی دیگری نیز فرو رود. او می توانست مار را ببیند و به جای آنکه در صدد فرار و یا کشتن آن برآید، به دوست داشتن آن بپردازد ، به مشاهده گلها بنشیند و امواجی از عشق را به سوی آنها گسیل دارد و یا عاشقانه با پینه دوزی گفتگو نماید .   برای لی محل خواب مفهومی نداشت، او می توانست به راحتی 
در زیر درخت کامیلیا با آن گلبرگهای درشت و سفید و صورتیش بخواب رود و صبح سحر با فرو آمدن اولین قطره شبنم از گلهای زیبای درخت ، بر روی گونه اش ، از خواب عمیق و بی کابوس خود برخیزد و باز عشق و شادی را تجربه کند . چیز دیگری که در لی شکوفا شده بود ، آن بود که وی تمامی رفتارها و روابط خود را بدون برنامه ریزی و اندیشه ، در اصل غریزی انجام می داد. او قادر بود نیاز گل به نوشیده شدن شهدش توسط زنبور و یا پروانه ای را درک نماید . او می توانست مقصود و هدف از سبز بودن برگ درخت اقاقیا را حس کند و به راز زاد و میرهای نا پاینده موجودات کوچکی که همانند رفیق، آنها را دوست می داشت پی ببرد ، زوزه باد را چون با شکوه ترین سمفونیها بشنود و اثرات رویندگی آن را بر خاک و گیاه مشاهده نماید.س
لی در جهانی دیگر بسر می برد ، جهانی بی اضطراب و سرشار از بالندگی و انرژی . فقط کافی بود که بخواهد تا بتواند بی درنگ دراین دنیا غوطه ور شود . دنیایی که در آن نیازی به کلام برای ارتباط نبود و با پرواز بر فراز این مکان ، از زیبائیهای آن لذت می برد ، مکانی بدون تنش ، نگرانی ، دلشوره و قیاس . او خودش بود ، همانگونه که حس می کرد نه آنطور که ظاهرن می نمود. دنیای کوچک او تا بی نهایت وسعت داشت و این بیکرانی سرشار از انرژی بود و عشق و ستایش . س
......................

پروانه زیبا و افسرده ، به سردرگمی بی پایانی گرفتارآمده بود که فرار از آن غیر ممکن به نظر می آمد . دشتها و باغها برایش کوچک می نمودند و از درک عطر گلها عاجز شده بود و این همه ، خیلی بیش از حد تحمل موجودی بود به لطیفی این پرنده کوچک . او با خود می اندیشید : س
س " آیا ممکن است چشم باز کنم و تمامی این صحنه ها را قسمتهایی از یک کابوس و یا یک شوخی ابلهانه بیابم ؟ " س
 و با این مشغله فکری بود که پروانه از پرواز خود ، تنها چیزی که هنوز از آن لذت می برد ، خسته شد و بر روی برگ گلی از درخت کامیلیا که در حیاطی کوچک با تزئینات و باغبانی کاملن چینی ، روئیده بود فرود آمد . این فضا و محیط برایش آشنا می نمود. در واقع حسی غریب وی را بدانجا کشیده تا او را با چیزی آشنا کند! س
پروانه از بالای درخت به سهولت مردی را دید که فارغ  بال در زیر درخت کامیلیا دراز کشیده و به خواب شیرینی فرو رفته است . همان حس غریبی که پروانه کوچک را تا به اینجا آورده بود دوباره در وی جوشیدن گرفت و او را وادرا ساخت تا با مانوری نرم ، به آرامی روی سینه مرد نشسته، به او خیره شود. درآن حال، پروانه در شگفتی عظیمی فرو رفت و از آنهمه آرامش و بی نیازی غبطه خورد . پروانه در همان حال به خواب عمیقی فرو رفت و در آن خواب دید که مشغول آبیاری درختان و کندن علفهای هرز و کوتاه کردن چمنهای این باغ می باشد، بدون آنکه دنیای درونی این محیط را کاملن درک نماید. س
ساعتی بعد مرد، سراسیمه از خواب برخاست . پس از اندکی تامل ، با چابکی از جای جست، گویا چیزی به خاطرش رسیده باشد، دستکش باغبانی خود را به دست کرد ، مشغول آبیاری درختان و کندن علفهای هرز و کوتاه کردن چمنهای باغ شد ، بدون اینکه حقیقتن دنیای درونی این محیط را درک نماید . س
در روی نیمکتی در زیر درخت کامیلیا ، جایی که چند ساعت پیش، مرد ، فارغ از دنیا دراز کشیده بود ، پروانه ای با بالهایی به رنگ بنفش ، قرمز ،زرد و سبز با حواشی مشکی پرکلاغی و طلایی مسی به چشم می خورد که شاد و بی خیال روی آن سکو ، زیر درخت کامیلیا نشسته بود، اما لحظه ای بعد با دیدن مرد، بالهای خود را بر هم زد و شاد و بازیگوش به پرواز درآمد و با پرواز خود عطری پر شعف و انرژی بر فضای باغ پراکنده نمود. س
پروانه به حال مرد غبطه نمی خورد . او حتی دیگر فکر نمی کرد. س
مرد لحظه ای قد راست کرد و با دیدن پرواز شاپرک زیبا ، به حال او غبطه خورد و برای دقایقی ندانست که کیست. انسانی که خواب دید پروانه است، و یا پروانه ای که خواب می بیند انسان است!س 
   
منبع: س
«از کتاب «معجزه گوادلوپ
نویسنده: فرامرز تابش

در یوتوب                                                                             
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله، اینجا کلیک کنید.س

داستان فصل: بیقرار


كودك دائم می گريست و لحظه ای آرام نداشت. دستهای كوچك خود را تا سينه بالا می آورد و پنجه های خود را باز و بسته می نمود. قطرات اشك بر گونه هايش می غلطيد و از شدت تراكم , دانه دانه بر روی لباسش می چكيد. در اين حال , التماس و درخواست چيزی كه مفاد آن برای هيچكس مفهوم نبود در چهره اش آشكار می شد. حالتی كه قلب هر سنگدلی را ميلرزاند و او را وادار به همدردی با وی می نمود. اما همدردی با چه چيز و در چه مورد؟ چه می بايست انجام داد تا اين كودك بی نوا آرام گيرد؟س
فرانسوا, كودكی بود هفت ساله که از ادا كردن كلمات و بيان منظور خود حتی در اين سن و سال عاجز بود. او از همان روزی که از بيمارستان به منزل انتقال داده شده بود, پدر و مادر و برادر بزرگش را كلافه كرده بود و هر روز قسمتی از وقت خود را به گريه ای عجيب و غريب که هيچگونه علت ظاهری نداشت می گذراند. در تمامی كشور، متخصصی وجود نداشت که فرانسوا را معاينه نكرده باشد و او را نشناسد. حتی پانزده ماه پيش، یک تيم پزشكی، متشكل از پزشك عمومی , متخصص اطفال, روانپزشك و روانشناس كودك و متخصص مغز و اعصاب , كودك را مورد مطالعه و معاينه ای دقيق همراه انواع عكسبرداريها و سيتی اسكنهای ممکن، قرار داده بودند. اما هيچگونه نارسايی مهمی که در ارتباط با شيون روزانه وی، همراه با علاماتی نامشخص و نامفهوم باشد، كه در اين حالت از وی ناشی می شد , نيافتند. تنها می ماند همان زبان باز نكردن فرانسوا كه اين امر را هم متخصصين دليل بر گريه های تضرع آميز روزانه كودك نمی دانستند.س
 تنها چيزی كه عايد والدين اين كودك شده بود , البته به غير از صورتحسابهای سنگينی كه برخی از آنها از طرف بيمه پزشكی قابل پرداخت نبود, كلمات پر طمطراق و قلمبه ای بود كه پرفسورهای مغرور، با بادی كه در دماغ می انداختند و با سينه ای سپر كرده، بلغور می نمودند. اما اين اظهار نظرهای دانشگاهی به هيچ وجه، باری را از دوش كودك و نتيجتن از دوش والدينش بر نداشته بود. اين امر، خود نشان دهنده اين واقعيت بود كه علم كنونی، حتی در قسمت پزشكی , تا چه حد، مراحل ابتدايی خود را طی می كند. حتی اگر از قضييه  "ببُر و دور بيانداز"  كه در علم پزشكی نام " جراحی " بخود گرفته، صرف نظر شود. زيرا كه جراحی در واقع به مفهوم آنست كه رشته های ديگر از اين علم، نتوانسته اند بيمار بيچاره ای را كه محكوم به از دست دادن عضوی از اعضای بدن خود می باشد، شفا دهند. در غير اينصورت جراحی، جز در مواردی خاص، مانند تصادفات و حوادث، لزومی نمی داشت!!!س
هفت سال, هشتاد و چهار ماه, دوهزارو پانصد و بيست روز و بيش از شصت هزار ساعت از تولد كودك می گذشت و تقريبن نيمی از اين ساعات را پدر و مادر كودك بی قرار در جهنمی حقيقی بسر می بردند . اين عذاب، فشار خود را بر آنها از دو جهت وارد می آورد : اول آنكه با مشاهده كودك خود، در اين حالت , غم و اندوه بی نهايتی را در خود احساس می نمودند و دوم آنكه برای رفع اين نا آرامی، كار چندانی از دستشان بر نمی آمد . فقط مدتی بود كه دريافته بودند , هرگاه كودك را در اين حال با ماشين در داخل شهر می گردانند كمی آرام می گيرد. اين امر نيز در پی اصراری بود كه جديدن از جانب كودك برای خارج شدن از منزل ابراز می شد.س
فرانسوا بارها سعی در يادداشت كلماتی بر روی كاغذ نموده بود , اما بدليل آنكه هنوز نوشتن را , حتی در حد متوسط نياموخته بود , چيز زيادی از نوشته هايش دستگير كسی نمی شد. وی اغلب از سن ۵ سالگی به بعد، در هنگام بروز اين حالت، در گوشه ای می نشست و سر را ميان دو زانوی خود قرارداده به آرامی می گريست. ولی والدين او متوجه شده بودند كه اين حالت، بيشتر مواقع , بر سر ميز شام و نهار و يا صبحانه بروز می كند. بدين شكل كه كودك مقداری نان و اغذيه را در بغل گرفته و با گريه و شيون قصد خروج از خانه را می نمود و در همان حال، با تضرع سعی در حالی كردن قضييه ای به پدر و مادرش می نمود. تو گويی قصد دارد مواد غذايی را به كسی هديه دهد. در اين حال، كودك چهره ای بس رقت انگيز به خود می گرفت و صدايی كه از حلقومش در می آمد، اين حالت را صد چندان تراژيك تر می نمود. خاصه آنكه از دست كسی كاری هم بر نمی آمد. حتی وقتی او را برای گردش در خيابانها, همان تنها چيزيكه حالش را كمی جا می آورد, بر روی صندلی می نشاندند, تا مدتی خود را بشدت به پشتی صندلی می زد و در همان حال به زاری خود ادامه می داد و مرتب به اين خيابان و آن كوچه اشاره می نمود. اين داستانی بود كه انتهایی برای آن متصور نبود و يا لااقل والدين كودك چنين می انديشيدند.س
پايه های روانشناسی، با در نظر نداشتن و يا اصولن نشناختن روح و ارتباط آن با روان و يا بالعكس, چنان سست می نمود كه والدين فرانسوا از اينكه وی مدتی تحت نظر آنها قرار گرفته، سخت پشيمان می نمودند و با همان ديد منفی ناشی از عدم موفقيت اين به اصطلاح متخصصين در معالجه فرزند دلبندشان بود كه يكسال پيش، با پيشنهاد يكی از دوستان خود مبنی بر سپردن كودك بدست روانكاوی كه اساس طبابت خود را بر روی كند و كاو ريشه های بيماری در زندگيهای گذشته بيماران از طريق هيبنوتيزم قرار داده است، بسختی مخالفت ورزيده بودند. اما حالا با وضعيتی كه روز بروز پيچيده تر می شد و می رفت تا خانواده را با بحران روانی و مالی سختی روبرو سازد , هر سه نفر اعضای خانواده، در عقيده خود نسبت به پيشنهاد آن دوست، در شُرُف تجديد نظر كردن بودند. اما مشكل اساسی آن بود كه فرانسوا نمی توانست صحبت كند. پس در نتيجه، قضيه هيبنوتيزم منتفی می نمود و اين امر را پدر خانواده در پی تكرار پيشنهاد آن دوست، به وی گوشزد كرده بود.س
در همان گيرودار، روزی تلفن منزل بصدا درآمده بود و صدايی در آنطرف خط، خبر نسبتن اميد بخشی را داده بود.س
س" من دكتر .. .. .. هستم, چند روز پيش دوست مشتركمان , آقای.. .. .. با من در مورد فرزندتان و مشكل او صحبت كرد.س او از اينكه كودك نمی تواند كلمات را بوضوح تلفظ نمايد نگران بود كه هيبنوتيسم صورت پذير نباشد. اما بايد به اطلاعتان برسانم، در بعضی موارد اين مسئله امكان پذير بوده و حتی در برخی افراد، صوت و طنين صدای فرد با تُن صدای او در حالت عادی متفاوت بوده است. حال می توانيم كودك شما را نيز بيازماييم و اين در هر حال , اگر كمكی نباشد، ضربه ای نيز به او وارد نخواهد كرد."س
مادر با آنكه از گفته های پزشك، چندان سر در نياورده بود, فقط از شنيدن اين خبر كه چنين كاوشی در مورد فرانسوا نيز امكان پذير است, طوری غافلگير شد كه تنها توانست چند كلمه ای با دستپاچگی ادا كرده , گوشی را بگذارد:س
س" فردا اول وقت آنجا خواهيم بود."س
         وی حالت غريقی را داشت كه برای نجات خود به هر خاشاكی می آويزد. چنين بود كه نزد خود انديشيد:س" لااقل می توان امتحان كرد! "س
      روز بعد، سر ساعت هشت و پانزده دقيقه، فرانسوا همراه مادرش در مطب دكتر روانكاو حاضر بود و طبق معمول، مادر، كلافه از آنكه نمی تواند منظور فرزندش را از آنچه او، نا اميدانه سعی در تشريحش داشت، درك كند , به انتظار ديدار دكتر، لحظه شماری می كرد . ولی اين انتظار دوام چندانی نيافت و با ورود منشی دكتر به اتاق انتظار , زن متوجه شد كه می تواند دكتر را ملاقات كند, زيرا آنها در اين وقت از روز، تنها مراجعين به مطب بودند.س
    دكتر بر خلاف روانپزشكان ديگر، بعد از توضيحاتی مختصر در مورد شيوه درمانی خود كه بر پايه ی كنكاش در گذشته های بيمار، با استفاده از هيپنو تيزم، استوار است ادامه داد:س
س" گرچه افراد شيادی نيز از اين علم برای سودجويی مادی استفاده های نادرست نموده و نتيجتن تيرشان به سنگ اصابت می كند، اما آنچه اهميت دارد نتيجه كار است كه با روشی صحيح و علمی بدست می آيد، و نه وسيله آن"س
مادر كودك پرسيد:س
س" اما كودكان كه دارای گذشته چندانی نيستند تا بشود از آن، پی به عامل بيماری برد. پس چگونه هيپنوتيزم در اينمورد موفق به ياری رساندن به آنها می شود؟ "س 
پزشك ماهر، بعنوان مقدمه ای برای آنچه می خواست به آن زن انتقال دهد، به ذكر يك مورد از موفقيت خود در مورد كودكی كه به بيماری چاقی مفرط دچار بود و تمامی پزشكان رشته های ديگر، او را جواب كرده بودند پرداخت و چنين ادامه داد :س
س" اين كودك در سن شش سالگی، وزنی معادل ۸۰ كيلوگرام داشت و از بلعيدن هيچ چيز خودداری نمی كرد. اين وزن در آن سن برای او كشنده بود و پزشكان از معالجه او قطع اميد نموده بودند. در همين مطب، او را با هيپنوتيزم به زمانهای شيرخوارگی بردم و از او سئوالاتی در مورد نحوه لذت از شير مادر و اينكه آيا كمبودی از اينجهت احساس نموده، مطرح نمودم. ولی به جوابهايی كه، در این رابطه كمكی محسوب گردند دست نيافتم. اما درست در اوج نا اميدی، ناگهان كودك در جواب اين سئوال كه در چه زمانی برای اولين بار شديدن احساس گرسنگی را تجربه نموده , به زمانی كه در ابتدا، بعيد مينمود، يعنی به ۳۰ سال پيش باز گشت و با توضيحاتی كه ميداد معلوم شد، وی در آن زمان، مدت سه سال را در زندانی مخوف، با گرسنگی كشنده ای دست و پنجه نرم كرده و آخر سر نيز به علت همان گرسنگی در زندان جان سپرده است. از اينرو اثرات روانی آن، وی را در اين زندگی جديد خود، از همان اوان كودكی وادار به پرخوری نموده بود. گويا قصد داشت با بلعيدن هرچيزی كه بدستش می آيد, گرسنگی شديد آن سه سال از زندگی گذشته خود را جبران نمايد."س
دكتر در ادامه سخنان خود چنين گفت:س
س" بعضی اوقات رفتارهای ناهنجار افراد , ريشه در زندگيهای گذشته آنها دارد كه با دستيابی به منشاء اين مشكلات، بهتر می توان به حل مُعضل پرداخت."س
با اين توضيحات , مادر كودك كه چيزهايی, هرچند محدود، در مورد زندگيهای پی در پی شنيده بود , تن به هيپنوتيزم درمانی كودك خود داد و با اين تصميم و با راهنمايی پزشك, كودك بر روی كاناپه ای به پشت خوابانده شد و روانكاو با پاندولی كه به زنجيری آويزان بود، كار خود را آغاز نمود. كودك بسرعت بخواب رفت و به پرسشهای روانكاو عكس العمل نشان داد.س
س" آيا صدای مرا می شنوی؟"س
كودك با تكان دادن سر جواب مثبت داد.س
س" آيا در اين زمان چيزی وجود دارد كه ترا بترساند؟"س
كودك باز با تكان دادن سر جواب منفی داد.س
س" آيا هم اكنون مسئله ای ترا نگران می سازد؟ "س
با شنيدن اين سئوال كودك بعد از چند ثانيه تأمل ناگهان چهره اش را در هم كشيد و حالتی شبيه به خفگی يافت و در اين حال شروع به چرخاند سر، به چپ و راست و كوبيدن پاهای خود بر روی كاناپه نمود.س
مادر كه از اين وضعيت دست و پای خود را گم كرده بود، از پزشك خواست تا فرزندش را از خواب بيدار كرده و به روانكاوی خود پايان دهد . پزشك نيز با وی هم عقیده بود، ولی در همين اثناء اتفاقی روی داد كه روانكاو را از تصميم خود منصرف ساخت.. .. .. .. .. .س
   كودك با صدايی كاملن طبيعی، بدون كوچكترين نقص صوتی، ولی گرفته و مغموم، تقريبن فرياد می زد:س
س" آه آنها تنها هستند! , چه كسی مسئوليت آنها را بر عهده خواهد گرفت ؟ بدون من چه بلايی سر آنها آمده؟ چرا نمی گذاريد آنها را ببينم؟ چرا راحتم نمی گذاريد… .. .. .. ."س
بعد از آن, گريه كودك شدت يافت و پزشك تصميم گرفت جريان روانكاوی را تا روز بعد به تعويق بياندازد و در پی اين تصميم، باز با همان متُد، كودك را بيدار نمود:س
س" .. .. .. . تا سه می شمارم و بعد از آن تو بيدار خواهی شد!"س
كودك پس از بهوش آمدن, بكلی آرام شده بود، ولی مثل سابق از قدرت تكلم محروم بود.س
پس از آن، پزشك، سه بار ديگر نيز كودك را در معرض هيپنوتيزم و كنكاش روانی قرار داد و در جمع بندی كه تا آن زمان، از كل اظهارات كودك نموده بود، دو امر مهم به چشم می خورد: اول آنكه مشكل كودك، مربوط به زندگی قبلی او می شد. وی در آن زندگی، كسانی را از دست داده بود كه در اين زندگی بدنبالشان بود. دوم آنكه كودك هنوز زندگی قبلی خود را بياد می آورد و اين خود، تجربه ای بود جديد, البته برای پزشك روانكاو!.س
پزشك از پدر و مادر كودك خواست تا بار ديگر او را روانكاوی كند تا شايد بتواند به اصل موضوع پی برده به مداوای او بپردازد. با موافقت والدين پسربچه , پزشك به همان روش, كودك را به خواب برد و شروع به پرسش سئوالاتی در همان زمينه نمود:س
س" تا سه می شمارم و بعد بر می گرديم به سال.. .. .. . . يك ,دو, سه. حالا چه می بينی؟"س
س" خودم را می بينم بر روی تختی در.. .. .. گويا بيمارستان باشد ."س
س" دگر چه ميبينی؟"س
س" پسر ۱ ساله و دختر ۳ ساله ام . من بشدت مريض هستم."س
كودك بدنبال توضيحات خود، چهره ای آشفته يافت و تُن صدايش لرزيد . خواست بگريد اما با تأكيد پزشك، بر خود تسلط يافت .س 
س" اكنون كمی به جلوتر می آييم و با شمارش من به سال.. .. .. . می رسيم. يك,دو, سه. حالا چه می بينی؟"س
س"بچه هايم را شخصی با خود می برد."س
س" ببين آيا خودت را می يابی؟ "س
كودك با چهره ای ورم كرده از گريه ای آرام جواب داد:س
س" بله !"س
س" در كجا؟"س
س"در درون تابوت چوبی كه هم اينك در دل قبر جای دادند!"س
س" حال كمی جلوتر می رويم . چند ماه جلوتر . به سال.. .. .. .. . ماه.. .. .. .. حال بگو چه ميبينی؟"س
س" دو كودك , اينها.. .. اينها كودكان من هستند. در مقابل منزل شماره.. .. خيابان.. .. ."س
بعد از آن, كودك دوباره به گريه افتاد و حالت شُك زدگی به وی دست داد. در نتيجه روانكاو بدون دستپاچگی او را بهوش آورد.س
پزشك به آنچه می خواست، رسيده بود و از اينرو دليلی بر ادامه هيپنوتيزم نمی يافت. وی رو به والدين كودك نمود و گفت:" اينك با تشخيص علت بيماری, به مرحله معالجه آن  می رسيم!"س
                                         ************************* 
زنگ منزلی در منطقه ی فقير نشين شهر بصدا درآمد , پشت اين در , در خيابان , فرانسوا به همراه مادر , پدر و پزشك معالجش با هيجانی خاص انتظار باز شدن در را       می كشيدند. اما پس از اينكه چندين بار زنگ در را بصدا در آوردند , با اطمينان از آنكه كسی در آن خانه نيست , قصد بازگشت را داشتند كه پيرمردی از پنجره آپارتمان روبرو كه شاهد اين جريان بود، با صدای بلندی گفت:س
س" آنها در اين ساعت، هنوز در محل كار خود می باشند ."س
و در ادامه. نام خيابانی را كه گويا در همان حوالی بود بيان نمود.س
ماشين در مقابل تعميرگاهی كه در كوچه ای كثيف در همان خيابانی كه پيرمرد نام برده بود، قرار داشت ايستاد. در محوطه داخلی و گاراژ مانند تعميرگاه, يك پسر ۸ ساله به همراه دختر بچه ای ۱۰ ساله , با سر و وضعی نامرتب و ژوليده، مشغول بازی با تكه های آهن و لاستيكهای مندرس از رده خارج شده بودند. فرانسوا دقايقی به اين دو كودك نگريست.س در چهره اش آثاری از درد توأم با شادی ظاهر شد و در همان حال از ماشين پايين آمد و بطرف كودكانی كه اينك دست از بازی كشيده و با حالتی پرسشگرانه به اين غريبه ها می نگريستند حركت كرد.س 
س...... دقايقی بعد، هر دو كودك، بی آنكه كوچكترين مقاومتی از خود نشان دهند, خود را در آغوش فرانسوا به دستهای نوازشگر او سپردند.س
فرانسوا چشمها را برهم نهاده و در همان حال كه با دستهای خود سر هر دو كودك را نوازش می داد, با بينی خود هر دوی آنها را می بوييد.س
هر سه كودك به آرامی و بی صدا می گريستند. بدون آنكه دو نفر از آنها بدانند، جريان چيست.س
پايان 


برگرفته از کتاب «معجزه گوادلوپ»س
نویسنده : فرامرز تابش
س( اتمام طرح داستان , زمستان میلادی ۲۰۰۵) س
fdrvhv  :کد مقاله در اندیشه آنلاین آلمان- پلتفرم دانشگاه سیرکمال


در یوتوب
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله، کلیک کنید.س 

داستان فصل: درسی از ويشنو

روح مسافريست بر ارابه كالبد مادی كه شعور ارابه ران آن، ذهن افسار، و حواس اسبان آن می باشند.  (بهاگواد گيتا)

عابد تمام دوران كودكی و نوجوانی خود را عبادت كرده بود و تا اين زمان كه بيش از ۳۰ سال عمر داشت ’ ثانيه ای از ياد خدای خود, ويشنو, خداوند كائنات غافل نمانده بود. وی، مو به مو بدون از قلم انداختن نكته ای , تمامی وظايف شرعی خود را انجام می داد. هر روز صبح، سحر خود را در رود گنگ تطهير می كرد و بعد از آن به مطالعه وداها و پوراناها می پرداخت , در طول روز چندين بار مانترای خود را انجام داده و از خوردن گوشت جِدَن امتناع می ورزيد. مگر نه آنكه می شود از شير گاو نهايت لذت را برد و رفع گرسنگی كرد . پس ديگر كشتن گاو چه معنا داشت؟!س
عابد آنچه بياد داشت، عمدتن از آموزشهای دورانی بود كه در آشرام بعنوان يك برهما چاری خدمت می كرد و چون در آن زمان وی در مكتب دهيانا مشغول آموزش بود و اين مكتب هم مانند مكتب گيانا مسئله تأهل سالك را نمی پذيرفت , لاجرم عابد، تمام دوران آموزش خود در آشرام را در خدمت پيری از همان مكتب و بدون اختيار همسر، گذرانده بود و تا به امروز هم از اختيار همسر سر باز زده بود. اما اينكه آيا حقيقتن اميال جنسی جوان، بدون برهم خوردن تبادلات و تعادلات روحی - روانی به مرحله سامادهی رسيده باشد جای تأمل است؟ . در مكتب بهاگتی كه در واقع بالاترين مرحله از مراحل چهارگانه ای است كه با كارما يوگا شروع شده به ترتيب گيانا يوگا و آشيانا يوگا را طی می كند تا به مرحله بهاگتی يوگا برسد، متأهل ها را می پذيرند و اين گونه رهروان می توانند در چهارچوب قوانين دينی خود با همسر شان روابط جنسی داشته باشند، اما متأسفانه اين عابد در اين مكتب تحت آموزش نبود . پس ازدواج غير ممكن می نمود.س
در هر حال اين مرد جوان كه در ريشی كش منزل گزيده بود تا هر روز بتواند خود را در آب رود مقدس گنگ غسل دهد تنها يك آرزو داشت و روز و شب، آن را در هنگام دعا همراه با خلوصی بی نظير با خدای خود عنوان می نمود.س
س" ای خدای بی همتا , ای دانای برون و درون , ای ويشنوی بزرگ , ای محبوب من , سالهاست رياضت می كشم و آرزوی ديدار ترا دارم . ای ويشنوی مهربان و محبوب، برای لحظه ای زيارتت جانم را خواهم داد"س
آهنگ و كلام مرد عابد، حاكی از خواستی درونی بود كه در اثر سالها تمركز بر آموزشهای دوران رهروی خود در آشرام بدست آورده بود. او گمان می برد ديدن ويشنو والاترين چيزيست كه می توان و می بايست بدان دست يافت . شايد هم تصور سالك از نيروانا همانا زيارت چهره ظاهری و تجلی جسمانی ويشنو بود. مگر نه اينكه در اديان ديگر هم رهروان به مجسمه و عكس بزرگان و عاليجنابان معنوی خود سجده كرده خواهان ديدار آنان می باشند!س
در مراحل بالای مكاتب منشعب از دين هندو , انجام اعمال , تفكرات و نيايشها، تمامن برای خداوند و به نيت تقرب به اوست، بدون انتظار پاداشی دنيوی و يا اخروی. حال بايد ديد از نظر جهانبينی اين مرحله كه به آن بهاگتی يوگا می گويند, اين خواست و آرزوی درونی عابد و فدايی ويشنو از كدام نوع انتظارات محسوب می شود؟س
در هر حال , اين عابد كه به ندرت از ريشی كش خارج می شد, برخورد چندانی نيز با افراد ديگر نداشت و تمام لحظات خود را در دعا و نيايش ويشنو , خدای كائنات , می گذراند و در هر وعده از دعای خود , در شب و روز ’ به هنگام غسل در رود گنگا و يا در وقت اجرای مراسم قربانی , هميشه و هميشه اين خواست خود را ابراز داشته بود، بطوريكه ظاهرن جز اين، آرزوی ديگری نداشت . اما گاهی عاليجنابان معنوی، قصد آموزش چيزی بيشتر را دارند. تو صميمانه و خالص نقلی را بخواه , او بتو دنيايی را می دهد.س
مدت سی سال از عمر عابد بدين منوال در آرزوی ديدار جمال ويشنو گذشته بود، اما گويا چنين چيزی عملی نبود و يا خواستی بود بی مورد! با اين فكر، عابد كوزه اش را كه از آب رودخانه برای شستشوی روزانه مجسمه ويشنو و معبد كوچك شخصی او پر كرده بود، بر زمين گذاشت . اين منطقه را از دير باز می شناخت و از ۲۰ سال پيش هر روز به عشق يار و محبوب خود از آب آن رودخانه برداشته بود و باز هر روز خود را برای پاكی روح و جسم در آب آن تطهير داده بود . در حوالی اين رود درخت تنومند انجير هندی روييده بود كه گمان می رفت بيش از هزار سال عمر داشته باشد و اين درخت بهترين شاهد برای اثبات عشق مورد ادعای عابد پاك بود. مرد جوان، هزاران بار زير اين درخت به راز و نياز عاشقانه ای پرداخته و ويشنو, خدای خود را طلبيده بود. اما حالا .. .. .. .. .. …. .. .. .. .. .. .. .. .. .. .. ...  .س
سعابد با دلی دردناك و ذهنی نا اميد و قلبی شكسته، زير آن درخت نشست و برای اولين بار اميد خود را از دست داد و از خدای خود مرگ را آرزو كرد . رشته ايمان چندين و چند ساله عابد، می رفت تا مانند نخ پوسيده و سست تسبيحی از هم بگسلد كه ناگاه بوی عطری بی نظير، مشامش را پر كرد و هوای گرم و دم كرده و خفقان آور تابستانی منطقه، چنان به اعتدال گراييد كه حتی در زمستان هند نيز چنين نبوده است. نسيمی خنک و روح افزا وزيدن گرفت و سالك جوان در رگهای خود جوشش خون تازه ای را حس كرد . صدايی بس پرطنين , با ابهتی ملكوتی از پشت سر او را صدا زد :س
س " دوست من از چه نگرانی؟ "س
مرد جوان به عقب برگشت و از ديدن ويشنو كه بر روی تپه ای به فاصله ۱۰ متری او ايستاده بود بر جا خشكش زد. ويشنو به همان شكلی كه مجسمه اش در معبد شخصی و كوچك سالك نقش زده شده بود و با هاله ای از نور تجلی يافته بود .س
تمام وجود سالك می لرزيد و از شدت شادی در پوست خود نمی گنجيد. خواست تا چيزی بگويد، اما لغات را برای ساختن كلمات گم می كرد. گويی مغزش در صدور دستورات لازم، سستی می ورزيد .س
ويشنو با همان صدای آسمانی گفت.س
س " بگو"س
عابد به خود جرأت داد و از صميم قلب با محبوبش سخن گفت:س
س" خدای من , ای محبوبم . تو فقط بخواه , من برايت هركاری خواهم كرد."س
ويشنو با همان لبخند شيرين و هاله ای نورانی گفت:س
س " فقط جرعه ای آب"س
سالك جان بر كف با شنيدن اين كلام از محبوب خود كه وی را خدای خالق كائنات می پنداشت كمی جا خورد، اما بزرودی به خود آمد و در پی اجرای امر مولای خود، بطرف رودی كه در همان نزديكيها بود روان شد.س
آب رود از شدت گرما , داغ می نمود و سالك در فكر افتاد تا چشمه ای بيابد و آب گوارايی را برای سرور خود بردارد. با اين فكر به دور و اطراف نگريست، كه ناگهان چشمش به زنی بسيار زيبا و خواستنی افتاد كه با لباس ساری خود با رنگهای الوان، در جزيره ای در ميان رود ايستاده و با خنده ای شيرين وی را می نگريست .س
مرد جوان لحظه ای انديشيد كه چرا تا بحال اين جزيره را داخل آب نديده، ولی جاذبه زن و زيبايی او چنان فريبنده و پر كشش بود كه بزودی بطور خودبخود اين فكر بدست فراموشی سپرده شد. چه اهميتی داشت كه جزيره از كجا آمده، مهم آن لعبت ماهرويی بود كه انتظار او را می كشيد. عابد، مدتی گيج و منگ به اين صحنه خيره ماند ولی بزودی از آن حال درآمده به سرعت به جستجوی كرجی و يا تكه چوبی كه او را به آن جزيره نوظهور برساند پرداخت. يافتن كرجی در آن حوالی بسادگی يافتن مار كبرا و فيل و جوكی در جنگلهای هند بود از اينرو مرد جوان براحتی اولين كرجی ماهيگيری را كه يافت تصاحب كرد و بر آن سوار شده بسوی محبوب جديد خود راند. اما آيا مذهب هندويسم و آن مكتبی كه وی در آن آموزش ديده بود به وی اجازه تصاحب اموال ديگران را می داد؟! . در آن لحظه مرد جوان چنان فريفته زن زيبا بود که نمی توانست به چيزی ديگر بيانديشد. دريغ از عمری که در آشرام بهدر رفته بود .س
عابد پاك يكباره هدف خود را از جستن چشمه ای برای برداشتن آب، بدست فراموشی سپرده بود، توگويی اين همان سالكی نيست كه تا چند ساعت پيش ازخدای خود عاشقانه    می خواست تا چيزی از او تقاضا كند و به دنبال همان تقاضاست كه به اينجا آمده . گويا مرد جوان از اساس جريان را فراموش كرده بود و يا اينكه با ظهور جريانی گيراتر ماجرای ظهور مولايش را ناديده گرفته بود . به هر تقدير , عابد با هر مصيبتی بود خود را به جزيره كذايی رساند، بدون آنكه لحظه ای بيانديشد كه اگر در آب افتد چه خواهد شد. زيرا شنا كردن نمی دانست.س
زن كه از زيبايی، گويی از آسمان به زمين افتاده و نظيرش ديده نشده بود، به گرمی مرد جوان را پذيرا شد و به خود راه داد. سالكی كه مدت سی سال, بعبارتی، تمام عمر خود را در تجرد بسر برده بود، تن به مزاوجت با زن پری روی داد، بدون آنكه بياد بياورد در مكتب گيانا، رهرو حق اختيار همسر را ندارد. اصولن وی ديگر بدين امور نمی انديشيد زيرا آدم تازه ای شده بود. به نظر می آمد معجزه ای به وقوع پيوسته.س
مرد همراه زن خود، راهی سرزمين همسر زيبای خود شده , در سيصد كيلومتری ريشی كش سكنی گزيد . و اينك سالها بود می رفت دوران ميانسالی را پشت سر بگذارد و در اين ميان به تنها چيزی كه می انديشيد همسر زيبا ، ثروت بی اندازه و سه فرزند خود بود كه بترتيب بيست و پنج، بيست و شانزده ساله بودند و اينك هر كدام مديريت قسمتی از كارخانه بزرگ كشت و زرع چای پدر را عهده دار بودند. اين كارخانه نيز مانند هر چيز دوست داشتنی و زيبای ديگری هديه همسر بی همتای مرد بود, در واقع، وی آن را از پدر زن خود به ارث برده بود.س
ديگر دوران غسل در رود گنگ و مطالعه ماند- سامهيتا, یکی از كتب مقدس هُنود و انجام مناسك مذهبی به پايان رسيده بود و مرد، سالها بود كه اين عادت را همانند بسياری از عادات ديگر مذهبی خود بدست فراموشی سپرده بود . حال، زندگی، ديگر در حاشيه ذهن و با رنگی محو و تار قرار نداشت، بلكه اين عقايد معنوی او بود كه در حاشيه ای بس تار و تيره و مات، نشانده شده بود و چيزی كه مركزيت ذهنش را تحت اشغال داشت , همسر زيبای وی بود كه هنوز بعد از گذشت قريب سی سال، مانند همان نخستين روز رويايی، می درخشيد و بعد از آن فرزندان برومندش و در پی آن، ثروتی بی حساب . عابدِ پيشين ما در دنيای پر توهم خود، دست و پا می زد و اين مسخ شدگی را سعادت می پنداشت. وی حتی سی سال پيش، بعد از آنكه در پی پيشنهاد همسرش , تصميم به ترك ريشی كش، برای كار در كارخانه پدر همسرش گرفت، حتی از ياد برد كه مجسمه ويشنوی محبوب خود را همراه بياورد. حال , در زندگی وی مطالعه كتب معنوی، جای خود را به بررسی دفاتر كارخانه ’ تطهير در رود مقدس جای خود را به شستشو در حمام مجلل كاخ شخصی، و عبادت روزانه و راز و نياز با معبود , جای خود را به عشقی ماليخوليايی به همسر و فرزندان و ثروت داده بود. او در توهمی بس خطرناك گير آمده بود. توهمی كه نجات از آن، به تنهايی غير ممكن می نمود . بويژه آنكه اين مرد از گمگشتگی خود كاملن بی خبر بود و در لذات حباب مانند آن دست و پا می زد. و بدين منوال، سرمست و فارغ بال به هستی كاذب خود ادامه می داد، بدون آنكه بدان چيزی كه بوده و آن چيزی كه از او ساخته شده بيانديشد.س
روزها و ماه ها و ساليان ديگری نيز با همين كيفيت سپری شد. اينك مريد سابق ويشنو، كاملن سالخورده بود ولی عجب آنكه همسر وی كمترين تغييری نيافته بود، اما اين امر تنها موردی نبود كه از مدتها پيش، پيرمرد را نگران می ساخت. او ديگر قادر به لذت بردن از همسر زيبای خود نبود , ديگر به كار تجارت خود نيز رسيدگی نمی كرد. در واقع قدرت اداره آن تشكيلات عريض و طويل را نداشت . پس لذت آن ر ا هم نمی چشيد. فرزندان وی همگی ازدواج كرده با تصاحب كارخانه و تجارت پدر , مشغول زندگی خود بودند و پدر عملن ايزوله شده بود. وی مدتی بود كه روی صندلی راحتی خود در كنار ساحل می نشست و به امواج نقره فام دريا می نگريست اما اينهم بعد از چندی جاذبه خود را از دست داده بود. در زندگی پيرمرد چيزی گم شده بود كه آنرا در فضای خالی ذهنش جستجو می كرد. با زبانی ديگر , بايد گفت در درون مرد در واقع خاطره محو و تيره ارزش گم شده ای دوباره خودنمايی می كرد. حبابها يكی پس از ديگری نابود شده بودند و پير مرد، لذت را گم كرده بود لذتی كه در ازای بدست آوردن آن، چيزی بس فراتر و والاتر را از دست داده بود و اكنون از بابت آن به خود می پيچيد.س
زندگی چيست؟ عمری غفلت يا لحظه ای سرفرازی؟ جان كندنی سخت يا آزمونی ساده؟س
آن روز نيز مرد فدايی سابق , مثل هر روز ديگر، كنار دريا نشسته، با بی ميلی به امواج می نگريست و در انديشه های خود غوطه ور بود. وی آرام آرام با درك آنكه، آنچه بدست آورده، تنها توهمات كوچكی است كه تازه آنهم در جای خود بكار گرفته نشده, سرش به دوران افتاد, از جا برخاست و از دل پيچه ای كه ناشی از اضطرابی ظاهرن بی مورد بدان گرفتار آمده بود، خم شد و قی كرد . او احساس بدبختی و زوال می نمود, زوالی غليظ و چسبنده كه با هزاران گره، خود را به روان او تابيده بود . در واقع، پيرمرد خبط ذهنی و دماغی , و سرگشتگی چهل ساله خود را قی می كرد… .. .. .. .. .س
 مرد دل مرده، با احساس بادی تند , در حالی كه رنگ بر چهره و رمق در جسم نحيف خود نداشت، دوباره به دريا نگريست و ناگهان با كمال شگفتی، در ميان آب , گردباد عظيمی را مشاهده نمود كه با سرعتی بسيار, بطرف ساحل در حركت بود . گردباد با همان سرعت، تمامی دهكده ای را كه متعلق به پيرمرد بود درنورديد و زوزه كشان بسمت شرقی ساحل , همانجايی كه او ايستاده بود غلطيد . مرد بر زمين نشسته، بدنش را مچاله كرد و از شدت هراس بر خود لرزيد، ولی درست زمانی كه گردباد هولناك، خود را به وی رسانيد مانند كشتی نشسته ای كه می رفت تا همراه كشتی شکسته, عمر خود را نيز از كف بدهد , از عمق درون، نامی را فرياد زد و لحظه ای بعد .. .. .. .. .. .. .. .. .. ..س
عابد پاك همانطور كه از بيم مرگ , مچاله روی زمين نشسته و سر را ميان پاهايش قرار داده بود صدايی شنيد.س
س "عزيزم آيا توانستی برايم جرعه ای آب بياوری. "س
مرد ناگهان سيصد كيلومتر دورتر در ريشی كش , خود را زير درخت انجير هندی, همانجايی كه چهل سال پيش مولايش را ديده بود يافت. گويی هيچ اتفاقی نيفتاده و زمانی سپری نشده است.س
او جسمن سی ساله بود، ولی روحن چند هزاره را طی كرده بود.س
پايان 

برگرفته از کتاب «معجزه گوادلوپ»س
نویسنده : فرامرز تابش
س( اتمام طرح داستان , زمستان میلادی ۲۰۰۵) س
Nvsd hc ,dak,  :کد مقاله در اندیشه آنلاین آلمان- پلتفرم دانشگاه سیرکمال


در یوتوب
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله. کلیک کنید.س