۱۹ تیر ۱۳۹۸

داستان فصل: لال ممد

مادر در آشپزخانه مشغول پخت و پز و جابجا كردن ظروف بود كه ناگهان متوجه شد،  بطور غريبی صدای فرزند ۱۲ ساله پر جوش و خروشش كه در حياط با محمد , دوست خود كه در همسايگی آنها می زيست، مشغول بازی بود، نمی آيد . محمد نيز ۱۲ ساله بود و در سنين كودكی پدر و مادر خود را در جريان زلزله ای كه عده زيادی كشته برجای گذاشته بود , از دست داده بود . اينكه مادر از قطع ناگهانی صدای فرزندش دلواپس شده بود از خبط دِماغ و يا از خود خواهی و فرزند دوستی و بی مبالاتی نسبت به محمد نبود، بلكه دليل آن اين بود كه گرچه هر دو پسر بچه، باهم مشغول بازی بودند اما محمد نمی توانست صدای زيادی از خود درآورد، بعلت آنكه لال بود . پس كسی از او انتظار ايجاد سر و صدای زيادی نداشت، فقط تنها وقتی بچه ها سربسرش می گذاشتند از فرط ناراحتی صداي خفيفی شبيه خُرخُر خرس از او شنيده می شد. به همين دليل بچه ها او را لال ممد صدا می زدند . نامی كه هرگز مورد پسند محمد نبود و درونن از آن بيزار بود . اما خُب چه می شود كرد . لال ممد نه پدر و مادری داشت كه به آنها پناه ببرد و نه برادر و خواهری كه دردش را حس كنند . تازه بچه های محل نيز وی را هم بازی خود بحساب نمی آوردند بلكه ممد برايشان حالت زنگ تفريح را داشت و فقط سربسرش می گذاشتند. البته اين بچه ها كه حالا برای خود نوجوانانی برومند شده بودند قابل سرزنش نبودند . مگر نه آنكه پدرانشان و پدر بزرگانشان و پدران پدربزرگشان نيز در طول عمرشان, اگر ضعيف بوده اند مورد تحقير قرار گرفته، دَم بر نياورده اند واگر گاه و بيگاه در موضع قدرت قرار گرفته اند ضعيف را مورد تحقير قرار داده اند!!!. و باز مگر نه آنكه اين نوجوانان در دنيايی رشد و نمو می كنند كه در آن درگيری آكل و مأكول نه تنها پديده ايست عادی، بلكه اين جدال، به آن شكل و هويت نيز داده است. آيا اسپارتاكوس توانست بدين داستان پايان بخشد يا آبرهام لينكن !؟. پس لال ممد و لال ممدها چه حقی دارند كه دم برآورند! . همان بهتر كه لال باشند و تازه اگر كور هم می بودند باز بهتر!!! . س
به هر حال اين نام نامی نبود كه محمد از آن راضی باشد. در واقع او هرگز نه به اين نام تن داده بود و نه به برخوردی كه بچه های محل از ريز و درشت به او روا می داشتند. ولی ظاهرن حق اعتراض هم از او ضایع شده بود و اگر هم می خواست چيزی بگويد كه حتمن هم می خواست , با كدام زبان؟ س
محمد هرگاه سعی می كرد از بچه ها بخواهد كه او را آزار ندهند , تنها چيزی كه از دهانش خارج می شد همان صدای نامفهومی بود كه به خُرخُر گاوميش شبيه بود و آن نيز بيشتر باعث تحريك بچه ها می شد تا او را بيازارند. در چنين مواقعی تنها كاری كه از محمد می آمد آن بود كه خود را از دست بچه ها كه او را دنبال می كردند و آزارش می دادند برهاند و در گوشه ای با خود خلوت كرده و در صورت نياز بگريد. س
در آن روز لال ممد با پسر هم سن و سال همسايه خود در حياط آنها مشغول بازی بود كه ناگهان مادر دوستش متوجه شد ديگر صدايی از حياط نمی آيد و برای كنترل اوضاع پا به حياط گذاشته و چشمش به فرزندش افتاده بود كه با زبانی متورم و از دهان بيرون آمده و چهره ای بشدت ملتهب و سرخ در حال خفگی است. پسر در اينحال با دو دست خود گردنش را گرفته، كم مانده بود تا چشمها از حدقه بيرون بزنند . مادر با دستپاچگی به دور خود نگريست تا مگر محمد را بيابد و از او جريان را جويا شود ولی با كمال تأسف او را نيافت و متوجه شد كه درِ حياط قفل است. گو اينكه اگر هم او آنجا می بود كمك چندانی در رابطه با ذكر چگونگی ماجرا از دستش بر نمی آمد. در آن لحظه، تنها كاری كه سريعن به خاطر مادر پسر بچه در حال نزع رسيد آن بود كه وی را بغل زده و بسرعت به اولين درمانگاه برساند. بدنبال اين تصميم , زن همراه فرزندش به خيابان دويد و جلوی اولين ماشينی را كه در تيررسش بود گرفت و با توقف آن , بچه را داخل اتومبيل پرتاب كرد و از راننده خواهش نمود تا آنها را به اولين درمانگاه برساند. س
دكتر بعد از معاينه دقيق زبان پسر بچه , به سهولت موفق به كشف محل گزيدگی شد، ولی چون نمی توانست گزنده را مشخص كند از اينرو به پسربچه ضد زهری تزريق ننمود و تنها به ضدعفونی كردن روی گزيدگی بسنده كرد و به مادر وی سفارش نمود تا به او فقط سوپ بخوراند و روز بعد دوباره او را برای ويزيت به درمانگاه بياورد. س
مدت ۲ هفته تمام پسر بچه با زبانی آويزان تنها می توانست سوپ بخورد، آنهم بوسيله سُرنگ و بدين شكل كه محتويات را از گوشه دهان به داخل حلق او سُر می دادند . گرچه روز بعد از اين واقعه پسر توانسته بود به پزشك حالی كند كه چيزی شبيه زنبور او را گزيده و پزشك هم محلول ضد زهر به او تزريق كرده بود وليكن گويا دارو كوچكترين اثری برجای نگذاشته و بااينكه از ورم زبان كمی كاسته شده بود , ولی بازهم پسر نمی توانست آن را جم وجور كرده به داخل دهان بكشد . پی آمد چنين حالت فيزيكی غير متعارفی, سردرد شديد و احساس برودت بی اندازه ای در زبان و حالت خفگی دائمی و در نتيجه خفقان بی حدی بود كه پسرك بی نوا مجبور به تحملش بود. س
در اين ميان بارها پدر و مادر از فرزندشان خواسته بودند كه جريان را روی كاغذی بنويسد تا آنها بدانند چه اتفاقی روی داده اما پسر كه اكنون خود به چيزی شبيه به لال ممد با احوالی صد برابر وخيم تر تبديل شده بود وضعيتی بس جهنمی داشت , حال به اين دليل بود و يا بنا به دلايل ديگركه برای اعضای خانواده قابل فهم نبود كه وی از شرح داستان امتناع می ورزيد , خدا می داند، اما يك چيز بدون شَك در اين چند روزه در اين كودك شيطان و بی نظم و شلوغ تغيير يافته بود و آن اينكه افراد خانواده , وی را متفكر تر و آرامتر می يافتند، بطوريكه ديگر حتی به دوچرخه مورد علاقه خود نيز كششی نشان نمی داد . روزها با چهره ای تكيده و بی رنگ با زبانی آويزان بر روی پله حياط می نشست و سر را به ديوار تكيه می داد و در افكار خود گم می شد. وی ساعتها و روزهای خود را اغلب به همين حالت می گذراند و سعی می كرد حتی نگاهش با كسی تلاقی نكند. تنها چند بار بر روی تكه كاغذی، اسم محمد دوست خود را نوشته بود و از ديگران سراغ او را گرفته بود. اما گويا لال ممد به زير سنگی خزيده و يا از سوراخی پنهانی از اين جهان گريخته بود . در هرحال با غيبت خود از اين دور و حوالی , چيز زيادی را از دست نداده بود !. هيچ كس نمی دانست و يا نمی خواست بداند كه لال ممد كجاست و حتی همسايه ای كه, محمد در نزد آنها خانه شاگری می كرد هم از وی بی خبر بود. س
به هر تقدير، گرچه محمد باد شده و به صحرا گريخته بود اما احساسات خود را تمامن و عميقن در دوست هم بازی و همسايه خود بر جای گذاشته بود. اينك لال ممد در اين پسربچه با آن زبان آويزانش می زيست و او هزاران بار در روز درد وصف ناپذير لال ممد بودن را مزمزه می كرد و دَم بر نمی آورد. اگر هم قصد اعتراض داشت , با كدام زبان؟ س
روزهايی كه برای ديگران به سرعت سپری شده بود , برای همبازی محمد به كندی شنا كردن در استخری كه از ماده ای به چسبندگی عسل پر شده باشد گذشته بود . برای او اين زمانِ سنگين و لزج , نه دو هفته بلكه دو يا دويست و يا دو هزار سال بود . باری كه فشار مافوق تحمل آن , پسرك را از مرز مردی نيز گذرانده به وادی پختگی كشانده بود . او ديگر آن بچه لوده و كودك ذهن سابق نبود , چيزی در وجودش شكفته بود . چيزی كه بواسطه اثرات لال ممد بودن در او پديدار گشته بود . او لال ممد را شناخته بود اينك، خود می توانست و اين اجازه را داشت تا به درون احساسات لال ممد سفر كند و تمامی زوايای ذهن او را بكاود , با دردهايش همدرد شود و با گريه هايش بگريد. با تنهايهايش شريك شود و با ترسهايش بترسد. حال می توانست و اين اجازه را داشت تا لال ممد را در درون خود بيابد و دوستش بدارد، زيرا فقط در اين حالت بود كه می توانست حقيقتن با لال ممد دوست باشد. او در لال ممد زنده بود و لال ممد در او ، از اینرو او را عاشقانه دوست می داشت. س
اينك پس از گذشت اين دو هفته دوزخی , پسر بچه با تحولاتی كه جسمن و روحن در خود احساس نموده بود می توانست بدون فرار از حقيقت , جريان را آنطور كه بود برای اعضای خانواده اش بازگو كند . تورم زبانش از بين رفته بود ولی درسی كه از آن آموخته بود در روحش به درخشش آذرخشی نقش بسته و وی را دگرگون ساخته بود .او با صدای گرفته و لكنت زبانی كه از گزيدگی آن حشره نامعلوم عارضش شده بود و تمام عمرش با او باقی ماند، چنين گفت: س
س" محمد را برای بازی به خانه آوردم و چند ساعتی با او بازی كردم ولی ناگهان به هوس افتادم تا او را كمی دست بياندازم و آزار دهم , در پی اين تصميم، توپی را كه محمد در دست داشت از او گرفته به گوشه ای پرتاب كردم و تا او خم شد كه توپ را بردارد با لگدی به باسن او , وی را به زمين افكندم و هنوز از جا برنخواسته بود كه او را به داخل باغچه هل دادم و همانطور كه وی در ميان خار و خاشاك و گل و لای باغچه گير افتاده بود شروع به دلقك بازی كرده مشتی خاك بر سر و رويش پاشيدم.س
پسر بچه با بغض آب دهان خود را بلعيد و با لكنتی كه حالا بر اثر هيجان دو چندان نیز شده بود چنين ادامه داد: س
محمد كه از اين رفتار من رنجيده بود مثل هربار ديگر كه بچه ها او را مورد آزار قرار می دادند سعی كرد از چنگم گريخته از خانه خارج شود ولی من خود را حائل ميان او و در كرده از خروجش جلو گيری نمودم و دائمن در ميان گوشش فرياد می زدم: ممد لاله، ممد لاله. در اين موقع محمد به شدت سرخ شده بود و زوزه كشان كلمات نامفهومی را ادا می كرد و من كه بشدت تحريك شده بودم , سرم را تا آنجا كه ممكن بود به صورتش نزديك ساخته صدای او را تقليد كرده لال بازی در می آوردم . دم به دم بر خشم محمد افزوده می شد تا آنجا كه ناگاه در هم شكست و بشدت به گريه افتاد. محمد در آن حال، چنان به آسمان می نگريست كه گويی از شدت درماندگی به چيزی پناه می برد كه برای من مجهول بود، ولی من دست بردار نبودم و در حالی كه زبانم را برای شكلك در آوردن از دهان خارج ساخته بودم به عمل قبيح خود ادامه می دادم كه ناگهان حشره ای زنبور مانند، بر روی زبانم نشست و تا به خود بجنبم زبانم را زد و قبل از آنكه بتوانم آنرا فرو برم، متورم شد و در همان حال ماند. من كه بشدت از درد به خود می پيچيدم چنان سرگرم كار خود بودم كه نفهميدم محمد چه شد." س
 پسرك كه اينك داستان خود را در ميان ريزش اشك و با هيجانی فراوان خاتمه داده بود، مانند دونده ای كه با جان كندن، مسابقه را به پايان رسانيده باشد , دستی روی گونه خيس خود كشيد و گويی باری را از دوشش برداشته باشند آرام و سبك , در سكوتی عميق فرو رفت. س
مادر نيز با دستمالی اشكهای خود را از گونه بر می گرفت و پدر به دوردستها خيره شده بود و دم نمی زد.س

لكنت زبان پسرك كه يادگاری از لال ممد بود علیرغم درمان های بسيار در داخل و خارج از کشور , هرگز شفا نيافت و تا پايان عمر همراهش ماند.س
لال ممد را دگر هرگز كسی در هيچ كجا نديد و از او نشنيد.س
او رفته بود. س 
پايان   

منبع: س
از کتاب «معجزه گوادلوپ» نوشته فرامرز تابش
کد مقاله در فصلنامه اندیشه آنلاین آلمان:س
Nhsjhk twgÖghg lln

در یوتوب                                                                              
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله، اینجا کلیک کنید.س

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر